
داستان عبداله
ساکن روستای کوهمیتگ از توابع شهرستان سرباز است. میتگ در اصطلاح محلی به خانه گفته میشود و کوهمیتگ به معنای روستایی است که خانههای آن در شیب کوه بنا شده است
ساکن روستای کوهمیتگ از توابع شهرستان سرباز است. میتگ در اصطلاح محلی به خانه گفته میشود و کوهمیتگ به معنای روستایی است که خانههای آن در شیب کوه بنا شده است. خانه عبداله تقریبا در بالاترین قسمت روستا قرار دارد. برای رسیدن به خانه او باید از کوچههای شیبدار روستا عبور کرد. از بام خانه او تمام روستا قابل تماشاست. منظره آفتاب سوخته نخلستانهای پراکنده روستا. خانه عبداله به صورت پلکانی با دو حیاط و یک پشت بام است که با پلههای گلی کوچکی به هم راه مییابند.
شغل عبداله سفالگری ست. سفالگری سنتی سیستان و بلوچستان با پیشینهای هفت هزار ساله به قدمت شهرسوخته. شیوه سفالگری او کاملا بدوی ست و بدون اغراق با همان تکنیک و روش آبا و اجداد هزارههای پیشین اوست. البته به جز سفالگران مدرن شهری، دیگر سفالگران سنتی روستاهای این استان نیز با اندکی تفاوت به همین شیوه کار میکنند.
در خانه عبداله نه خبری از چرخ سفالگری ست و نه کوره خشت و گلی! وسایلی که از اجزا بدیهی هر کارگاه سفالگری معمول اند. شیوه کار او نگاه ما را به خود خیره و متحیر کرد. چرخ سفالگری او تنها دو صفحه سفالی بشقاب مانند است که آنها را روی زمین و پشت به پشت قرار داده و با چرخاندن دستی یکی بر روی دیگری به زیبایی شروع به شکل دادن گِل میکند. واقعا حیرت آور است که از گردش نامتوازن و ناپیوسته یک صفحه سفالی آنچنان ظروف متقارنی تولید میشود که گر به چشم خود ندیده بودم، شک نداشتم که با چرخی بسیار روان ساخته شدهاند. به حق که زیبایی روش کار او در نوشتار قابل بیان نیست.
آرامش ذاتی که در چهره و رفتار عبداله موج میزند به درون انسان سرایت میکند. شیوه آرام و متین او در هنگام کار، نشسته بر تکه حصیری در کف حیاط خانه، خود به تنهایی لذت بخش است. به قول استاد دولت آبادی؛ "گرچه این مردم، علیرغم مرکزیها، خیلی کم حرف میزنند؛ با اینهمه به اندازهی سیر کردن
گوشهای من، حرف و سخن هست. “
جدا ازین، سفالهای عبداله از لحاظ فرم و کیفیت یک سر و گردن از بیشتر ساختههای سایر سفالگران سنتی این استان بالاترند. او، هوش و استعداد ذاتی خود را با عشق و علاقه در این کار ترکیب میکند. جالب است بدانید که او مادرزادی یک انگشت عجیب و خیلی کوچکتر در کنار انگشت کوچک دستانش دارد. در واقع شش انگشتی ست! با آن که آن انگشت اضافه، بی حس و بی اثر است، ناخودآگاه احساس میکنم که همان انگشت اضافه توان و قابلیت بیشتری به او داده است!
عبداله اصالتا اهل این روستا نیست. اهل یکی از روستاهای ایرانشهر است. عشق به سفالگری در جوانی او را به این روستا کشانده است. استاد او از سفالگران بنام این منطقه بوده است. او برای یادگیری سفالگری به اینجا میآید، با دختر استادش ازدواج کرده و صاحب دو پسر میشود. او حالا تنها سفالگر فعال در این روستا ست.
عبداله ذاتاً انسان پرتلاشی ست و با یک نگاه گذرا میتوان متوجه تفاوتهای او با سایر اهالی روستا شد. چهره آفتاب سوخته، چین و چروک پیشانی، موها و محاسن جوگندمی پرپشت که سفیدی آن میرود که بر سیاهی غالب آید، همگی خود نشان از رنج سالیان دارد و او را پختهتر و بیشتر از سن واقعیاش به نظر میرساند.
سفال که کامل در آفتاب خشک شد، بایستی در کوره پخته تا کامل شود. تکامل گِل خام در آتش ست. سفال آتش ندیده، تُرد و شکننده و بلا استفاده است. برای پخت سفال نیاز به کوره است اما در خانه عبداله اثری از کوره، به شکلی که دیدهایم یا در تصورمان است، به چشم نمیخورد! با حسی توامان از تعجب و کنجکاوی، با او بی هیچ پرسشی همراه میشوم تا با لذت دیدن دریابم.
با همان چهره مصمم و آرام همیشگی اش به نخلستانهای اطراف روستا میرود و تکههای چوب نخلهای خشک شده را در بقچهای بر دوش با زحمت فراوان به بام خانه میآورد. در اینجا کورهای آجری یا خشت و گلی به معنای عام وجود ندارد. او تکههای چوب را بر روی زمین با نظم و حوصله به زیبایی، گرداگرد و بر روی هم میچیند. گاهی تکههای بزرگتر را با ضربات سنگین تبر خُرد و هماندازه میکند. او کورهی خود را اینچنین بنا میکند.
همسر او، نورملک که در واقع زن دوم اوست و چند سال پس از مرگ ناگهانی همسر اولش با او ازدواج کرده است، سفالهای خشک شده در آفتاب تند آنطرف پشت بام را به کمک کودکان خود به نزدیک کورهای که حالا نمایان شده است، میآورد. عبداله سفالهای خام را با دقت و احتیاط در میان دورچین تکههای نخل میگذارد و خُرده سفالهای شکسته قدیمی جامانده در خاکستر کف بام را در لابهلا و فاصله سفالهای خام با چوبهای کوره میچیند تا از چسبیدن بدنه سفالها به هیزم داغ کوره در زمان پخت جلوگیری کند.
در نهایت روی آنها را با انبوهی از شاخ و برگ نازک و پوشالهای درخت نخل میپوشاند. حال زیباترین زمان فرا میرسد. او همچون موبدان بر گرداگرد این تل هیزم و کاه میچرخد و آتش بر آن میافکند. شعلهها که سر به آسمان میکشند، به آرامی در کناری به نظاره میایستد. نگاه عمیق، ریشهای بلند، لباس سفید و شال بلوچی دور گردنش، در کنار شعلههای آتشی که با چنین آدابی برافراشته شدهاند، مراسمی آیینی را در ناخودآگاه ذهن تداعی میکند.
چند ساعتی درنگ میکند. وقت ناهار است. لقمه نانی میخورد، استکان چایی مینوشد و در سایه دیوار کاهگلی نفسی تازه میکند تا کوره تمام و کمال بسوزد و آتش آن فرونشیند. به پشت بام برمیگردد. به سراغ کوره میرود. چمباتمه در کنار تل خاکستر که هنوز حرارت آن کامل فروکش نکرده است، مینشیند. با تکه چوبی رویه خاکستر را به آرامی کنار میزند و در میانه آن کندوکاو میکند تا سفالهای خاکستری رنگ، نگینوار نمایان شوند. خاکستر کوره هنوز داغ است و نمیتوان دست بر آن بُرد. چوب را داخل کوزهها بُرده و به آرامی از دل خاکستر بیرون میآوردشان. همچون ققنوسی که از دل خاکستر خویش برمیخیزد.
نتیجه کار چشمنواز و دلنشین است. هرچند که حرارت غیریکنواخت کوره موجب شکست یکی از کارها در هنگام پخت شده است، اما نگرانی و نارضایتی در نگاه عبداله نمیبینی که این را نیز بخشی از کار و زندگی خود میداند.
سفالگری با این امکانات محدود و تولید اندک، به تنهایی کفاف زندگی او، همسر و چهار فرزند پسرش را نمیدهد. ایمان و نیما را از همسر اولش دارد. عبداله از معدود مردان بلوچی ست که از راه قاچاق سوخت یا به گویش خودشان” گازوئیل کشی“، کسب درآمد نمیکند. روشی که شاید این روزها پردرآمدترین و شایعترین راه کسب درآمد روستاییان مناطق مرزی این استان باشد. کوچک و بزرگ، سوار بر تویوتای خود یا دیگری، مَشک یا بُشکههای پشت ماشین را پر از سوخت میکنند و از مسیری سخت دشوار و پرخطر، جانشان بر کف دستشان، راهی مرز میشوند به آن امید که اگر سالم به مرز برسند و زنده برگردند، پول خوبی به جیبشان خواهند داشت. اما منش عبداله به گونهای دگر است. علاوه بر سفالگری، حصیربافی هم بلد است. خرگوش پرورش میدهد، شکسته بندی میکند و غروبها هم بیرون درب خانه در کنار کوچه چمباتمه نشسته، کباب درست میکند و میفروشد. همسرش هم سوزندوزی میکند. کم و بیش سفالگری هم بلد است.
اهالی روستا به تبهر او در شکسته بندی اعتقاد دارند. یک بار که در حیاط خانه پیش او نشسته بودیم و او گرم سفالگری بود، شتابان درب خانهاش را کوبیدند. مادری هراسان، کودک گریان خود را که هنگام بازی دستش پیچ خورده بود را به داخل خانه آورد. عبداله دست از سفالگری شست و کودک را داخل اتاق مقابل خود روی صندلی نشاند. میان درگاه اتاق به تماشای آنها ایستادم. او با آرامش خاص خود دست کودک نالان را به آرامی با پمپاد خاص خود ماساژ داد و در لحظهای به ناگاه، دست کودک را با حرکتی سریع و ماهرانه جا انداخت. کودک فریادی کشید و ناگهان آرام شد. آرامشی که نشان از توقف درد داشت. انگار آبی که بر سر آتش ریخته باشند. در نهایت هم دست کودک را با چند تکه مقوا و تکه پارچهای محکم بست تا تکان نخورد. لبخند رضایت بر چهره مادر و فرزند نشست. عبداله برای این کار دستمزد معینی نمیگیرد. هرکس به اندازه توان و دلخواه خود مبلغی ازین بابت به او میدهد.
عبداله سواد خواندن و نوشتن ندارد اما اعتقادات درونی و منش عمیقی دارد که او را انسانی ستودنی و از دیگر مردان بلوچ دور و برش متمایز میکند. در فرهنگی که چند همسری امری معمول و رایج است، او یک همسر دارد. حتی مدتها پس از فوت همسر اولش ازدواج نکرده است. تریاک که هیچ، او حتی سیگار هم نمیکشد. به خاطر دارم روزی در یک نمایشگاه فردی از او خواست تا برایش تعدادی حقه وافور سفالی بسازد. در ازایش حاضر بود پول خوبی هم بپردازد. اما او نپذیرفت و با لبخندی جواب داد؛ ما کار فرهنگی میکنیم!
اخلاق و منش او کم از هنرش ندارد. انسان را به خودش جذب میکند. به قول استاد دولت آبادی؛ ” اینان پیروزمندان بر فقر و بیتابی هستند. بر ناخوشیها، مرضها، حقارتها و عذابها غالب آمدهاند، با چه ابزاری؟ با آرامش و بردباری و ژرف نگری ذاتی، که خود بازتابی بوده است از موقعیت مکانی و تاریخیشان.“
در هنگام برگشت در حد توان تعدادی از سفالهایش را خریدیم. از هیچکدام از کارهایش نمیتوان چشمپوشی کرد. انتخاب بینشان دشوار است. هرکدام حس و حال خود را دارد. انگار که گل آنها را با آرامش خود درآمیخته باشد. با او که همنشین شده باشی، اشتیاق را در سفالهایش لمس میکنی. آنچه ما از او خریدیم تنها چند ظرف سفالی نبود، روح و آرامش عبداله را همراه خود به خانمان آوردیم. گنجینهای از آن همه فرهنگ و اصالت.